آنجا هم
امروز بود و
برفی سنگین باریدهبود و
سال زمستانی
در آخرین نفس هایم
خرناس میکشید و خوابگردی میکرد
*
دیدم چهگونه برف را میبارند
و عاشقان شبزده
در مستی شراب و شمع و شاهد و شلاق
چهگونه عشق را میورزند
*
هنوز خواب ِ سفر در چشمانم بود
باری بهدوش داشتم از بیست سال دربهدری
بهار دیرآمده از دوردستها
گویی که سالهای سال
در کمین نشسته باشد
در چار چار زمستان بهناگهان بیدارم کرد
*
دیدم بنفشههای غیرقانونی
زیر نگاه ِ سرد ِ ماه یائسه
از عمق برف میرویند
نامنتظر
کسی به انتظار من ایستاده
پیرهنی عریان در بر داشت
*
انگار گوهر شب بود
که در نهانگاهش پیدایی میکرد
*
گفتم
"پیرمرد!
بام رسوایی را بپا!"
"چه غم" که گفت
افتادم
*
با کوله بار سنگینم
به سمت ژرفنای شب رفتم
و پشت سر نگاه نکردم
کردم؟
هنوز سمت شب دارم
در پیچ وتاب افتادنم هنوز و
نمیدانم
*
چیزی به سنگفرش کوچه نمانده
تا بدانم شاید
پایان من کجای این حکایت بیآغاز است
تهران، فروردین 1386