Tuesday, October 23, 2007
Saturday, October 20, 2007
Tuesday, June 05, 2007
فرانکفورت
هنوز فرانکفورت مرکز دنیا است
برلین، نشسته پای ِ تختش، تاریخ خمیازه می کند
*
دم جنبانکی چنان جنبید امروز
که سنگ و نیم کت و درخت
بی آن که حتا جنبشی را آغاز کنند
بر جای شان، به پیش باز ِ، زلزله رفتند
حالا مرکز دنیا منم
که با دنیا
قرار عاشقیّت دارم
می گویم بهتر نیست
تمام این کتاب ها را
به شعله ی آتش بسپاریم؟
یک دهن برای من بخوان جانم!
اهورمزدا اهریمنم، خبر نداری؟ مدت هاست
جهان را واگذاشته با هم آشتی کرده اند
رتردام، ژوئن 2007
Monday, June 04, 2007
Sunday, June 03, 2007
اگر قرمز بود خراب نبود
شب هایم در کوچه های نیاوران
سرگردان سربالایی های پنجره ی ماه و
روزهایم را تلفن خانه های پاکستان
به محله های پرت ِ رتردام پرتاب می کنند
*
تو نیستی که ببینی چه قدر نیستی
و این که هلندی اش به انگلیسی اردو کشیده است
*
امروز هم دوباره خط، خراب است؟
آچا
یعنی خرابی اش خراب نیست
که شاید باشد که نباشد
*
حالا دیگر زبانش را می فهمم
Yes sir, gaat u gaan!
*
انگشت می رود تا شصت و چار سانتی متر ِ مربع، کابین کند
اشاره ام به جنگ دکمه که می آید
چراغ رابطه از دو سو، سوسو می زند
شماره از آن سو بی تاب می شود
از این سو قرار نمی گیرد
چراغ رابطه تا شب های کوچه ات روشن نیست
______________
رتردام؛ ماه مه 2007
نمی پرسم
اگر قرار ملاقاتی با تو ندارم
از تقویم نمی پرسم
امروز چند شنبه است
اگر دل تنگ شوم
از دلم نمی پرسم
چه مرگش است
اگر گم شده ام
از هیچ پاسبانی
هیچ آدرسی نمی پرسم
اما اگر درخت روبه روی خانه ام
دوباره به بار بنشیند
از برگ ها خواهم پرسید
سراسر زمستان کجا بودید
رتردام، ماه مه 2007
Saturday, May 12, 2007
Monday, April 23, 2007
بازگشت
آنجا هم
امروز بود و
برفی سنگین باریدهبود و
سال زمستانی
در آخرین نفس هایم
خرناس میکشید و خوابگردی میکرد
*
دیدم چهگونه برف را میبارند
و عاشقان شبزده
در مستی شراب و شمع و شاهد و شلاق
چهگونه عشق را میورزند
*
هنوز خواب ِ سفر در چشمانم بود
باری بهدوش داشتم از بیست سال دربهدری
بهار دیرآمده از دوردستها
گویی که سالهای سال
در کمین نشسته باشد
در چار چار زمستان بهناگهان بیدارم کرد
*
دیدم بنفشههای غیرقانونی
زیر نگاه ِ سرد ِ ماه یائسه
از عمق برف میرویند
نامنتظر
کسی به انتظار من ایستاده
پیرهنی عریان در بر داشت
*
انگار گوهر شب بود
که در نهانگاهش پیدایی میکرد
*
گفتم
"پیرمرد!
بام رسوایی را بپا!"
"چه غم" که گفت
افتادم
*
با کوله بار سنگینم
به سمت ژرفنای شب رفتم
و پشت سر نگاه نکردم
کردم؟
هنوز سمت شب دارم
در پیچ وتاب افتادنم هنوز و
نمیدانم
*
چیزی به سنگفرش کوچه نمانده
تا بدانم شاید
پایان من کجای این حکایت بیآغاز است
تهران، فروردین 1386